شاندلم! شاندل به فرانسه یعنی شمع ...

ساخت وبلاگ

هی لسن، داره بارون میاد شر شر و من نشستم کنار بخاری و حس می کنم بلاگر بودن چقدر خوبه و چقدر می تونه یه وبلاگ متروک، مرموز و دنج باشه واسه نوشتن ... دور از غوغای جهان، دور از اینستا و شلوغی هاش، مگه نه؟! ... مجله ی کرگدنِ جان کنارمه و هی گرمم میشه از گرماش و قربون صدقه ی عطر برگ هاش می رم، درست مثل یه رز خوش بو لعنتی! ... و چقدر خوشحالم که تار و پود زندگیم با ادبیات تنیده شده، سرشته شده، پیوند خورده ... من تا ابد دانشجوی ادبیات انگلیسی ام، ای جان جانانِ من ... یه صفحه مجله رو رندِم باز می کنم و اولین چیزی که نظرمو جلب می کنه می خونم "او به خاطر کمال گرایی اش همیشه عاصی بود!" د لعنتی اگه اینو واسه من ننوشتن پس واسه کی نوشتن؟! اووم ته دلم حس گرمی دارم گرچه دیگه موری استوری ها رو نگاه نمی کنه و یه جورایی دیگه نیست تو جهانم و تیرداد هم لفت داده ... لعنتی یه شعله آهسته و پیوسته آبی نارنجی دارم تو دلم که عاشقشم و این یعنی تونستم خودم و احساسمو مدیریت کنم ... و بودنم بند بودنِ آدم هایی که میان و میرن نیست ... هر چند خیلی عزیز باشن ... البته این فقط یه درصد ناچیزیه و به این مفهوم نیست که غمگین نیستم ...

در مجاورت عشق...
ما را در سایت در مجاورت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msolangeg بازدید : 256 تاريخ : دوشنبه 5 فروردين 1398 ساعت: 4:17