در مجاورت عشق

ساخت وبلاگ

فعلا بک گراند مشکی فقط آرومم می کنه! از خواب بیدار شدم، صورتمو شستم، قرص تهوع رو بلعیدم، اومدم نشستم سعی کردم کمی رنگ آمیزی کنم با مدادرنگی‌های قشنگم، اما نتونستم ... دوباره برگشتم تو تختم ... خوابم میاد، پتو قرمزه ی مامی رو انداختم روم و یه بالش کوچولوی تازه متولد شده زیر سرم! احساس می کنم به یکم دیگه خواب نیاز دارم و بعدش روزمو شروع کنم مگه نه؟! واقعا هیچ جا واسه ادم نریدن که خیلی زود بیدار شم و فکر کنم حالا چه خبره! اون پاییز و زمستونه که صبح های زودش بیدار شدن خیلی صفا داره! خود عشق و زندگیه! طراوته! نه الان سر کیرِ تابستون! دلم می خواد خیلی چیزهای دیگه م بنویسم ولی تنبلیم میاد و حال ندارم ... حالا سعیمو می کنم ... فعلا امروز تنها کار مهمی که باید بکنم پنج درس گرامر و پنج درس لغت خوندنه! و بعد با لپتاپ فیلمی سریالی چیزی دیدن و عصر شاید بیرون رفتن یا نمیدونم ... بی قرارم ... راستی کاش زودتر یکشنبه شه من آذرو ببینم و دوباره بریم در نهایت زبان! ووش! بخولمش! هم آذرو هم زبانو! هم خودمو! در مجاورت عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت در مجاورت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msolangeg بازدید : 1 تاريخ : يکشنبه 27 اسفند 1402 ساعت: 10:43

هی لسن بن جوق! در مجاورت عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت در مجاورت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msolangeg بازدید : 1 تاريخ : يکشنبه 27 اسفند 1402 ساعت: 10:43

سولانژ، سرش را بر روی آسفالت سرد و نمناک گذاشته بود، شن ریزه ها و گل و لای زمین در گوش چپش فرو می رفتند، باران بی امان و سخت باریدن گرفته بود و چک و چک در گوش راستش می چکید، آب از طره ی موهای سیاهش شره می کرد و در یقه ی لباسش می ریخت ... موهای خیسِ به سر چسبیده ... خیابان خلوت و خالی از آدم را، خانه ها را، و ماه را مهی غلیظ پوشانده بود و حتی از جغد شب که روی شاخه های آن درخت کهنسال می نشست، خبری نبود ... سرش را روی آسفالت خیس فشار می داد و جان می کند ... سردش بود، قوز کرده و در خود مچاله شده، دست هایش را در جیب های کتش مشت کرده بود و با تمام جثه ی ریز اش روی آسفالت خم شده و گویی خوابیده بود ... قلبش چون نهنگی درون اقیانوس می تپید، به خودش می لرزید، اما دلش نمی خواست سرش را از روی آسفالت بردارد! دلش می خواست یک دانه قهوه باشد یا شاید تکه ای از موسیقیِ بی بدیلِ بنان! دلش را در خانه ای امن و عطر نان گرم جا گذاشته بود! در سرش صدای گرامافون کهنه ی قدیمی ای که خش و خش می کرد می پیچید و پیچک وار از تن احساسش بالا می رفت! ... *** ساعت شش و نه دقیقه صبح بود، تا طلوع یک ساعتی مانده بود، و گرگ و میش فضای دنج مخوفی را در جنگل می پراکند ... صدای کلاغ می آمد و پرندگان وحشی ای که سر صبح می خواندند ... باد چون دیوانه ای سرگشته خودش را به در و دیوار کلبه چوبی می کوبید، گویی می خواست کلبه را از جا بکند و با خود به ناکجا ببرد، باران بی رحمانه می بارید و انگار برای هرچه بیشتر باریدن عجله داشت.  باران چپ می زد و از پشت پنجره های چوبی کلبه ی محقر جنگلی با شیشه های لقی که زیر فشار باران صدا می کردند و آب از درز شان به درون نفوذ می کرد، نور ضعیف شمعی پیدا بود‌. فضا ربانیت یک کلیسا را پژواک می در مجاورت عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت در مجاورت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msolangeg بازدید : 1 تاريخ : يکشنبه 27 اسفند 1402 ساعت: 10:43

فعلا بک گراند مشکی فقط آرومم می کنه! از خواب بیدار شدم، صورتمو شستم، قرص تهوع رو بلعیدم، اومدم نشستم سعی کردم کمی رنگ آمیزی کنم با مدادرنگی‌های قشنگم، اما نتونستم ... دوباره برگشتم تو تختم ... خوابم میاد، پتو قرمزه ی مامی رو انداختم روم و یه بالش کوچولوی تازه متولد شده زیر سرم! احساس می کنم به یکم دیگه خواب نیاز دارم و بعدش روزمو شروع کنم مگه نه؟! واقعا هیچ جا واسه ادم نریدن که خیلی زود بیدار شم و فکر کنم حالا چه خبره! اون پاییز و زمستونه که صبح های زودش بیدار شدن خیلی صفا داره! خود عشق و زندگیه! طراوته! نه الان سر کیرِ تابستون! دلم می خواد خیلی چیزهای دیگه م بنویسم ولی تنبلیم میاد و حال ندارم ... حالا سعیمو می کنم ... فعلا امروز تنها کار مهمی که باید بکنم پنج درس گرامر و پنج درس لغت خوندنه! و بعد با لپتاپ فیلمی سریالی چیزی دیدن و عصر شاید بیرون رفتن یا نمیدونم ... بی قرارم ... راستی کاش زودتر یکشنبه شه من آذرو ببینم و دوباره بریم در نهایت زبان! ووش! بخولمش! هم آذرو هم زبانو! هم خودمو! در مجاورت عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت در مجاورت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msolangeg بازدید : 1 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 14:40

هی لسن بن جوق! در مجاورت عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت در مجاورت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msolangeg بازدید : 2 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 14:40

سولانژ، سرش را بر روی آسفالت سرد و نمناک گذاشته بود، شن ریزه ها و گل و لای زمین در گوش چپش فرو می رفتند، باران بی امان و سخت باریدن گرفته بود و چک و چک در گوش راستش می چکید، آب از طره ی موهای سیاهش شره می کرد و در یقه ی لباسش می ریخت ... موهای خیسِ به سر چسبیده ... خیابان خلوت و خالی از آدم را، خانه ها را، و ماه را مهی غلیظ پوشانده بود و حتی از جغد شب که روی شاخه های آن درخت کهنسال می نشست، خبری نبود ... سرش را روی آسفالت خیس فشار می داد و جان می کند ... سردش بود، قوز کرده و در خود مچاله شده، دست هایش را در جیب های کتش مشت کرده بود و با تمام جثه ی ریز اش روی آسفالت خم شده و گویی خوابیده بود ... قلبش چون نهنگی درون اقیانوس می تپید، به خودش می لرزید، اما دلش نمی خواست سرش را از روی آسفالت بردارد! دلش می خواست یک دانه قهوه باشد یا شاید تکه ای از موسیقیِ بی بدیلِ بنان! دلش را در خانه ای امن و عطر نان گرم جا گذاشته بود! در سرش صدای گرامافون کهنه ی قدیمی ای که خش و خش می کرد می پیچید و پیچک وار از تن احساسش بالا می رفت! ... *** ساعت شش و نه دقیقه صبح بود، تا طلوع یک ساعتی مانده بود، و گرگ و میش فضای دنج مخوفی را در جنگل می پراکند ... صدای کلاغ می آمد و پرندگان وحشی ای که سر صبح می خواندند ... باد چون دیوانه ای سرگشته خودش را به در و دیوار کلبه چوبی می کوبید، گویی می خواست کلبه را از جا بکند و با خود به ناکجا ببرد، باران بی رحمانه می بارید و انگار برای هرچه بیشتر باریدن عجله داشت.  باران چپ می زد و از پشت پنجره های چوبی کلبه ی محقر جنگلی با شیشه های لقی که زیر فشار باران صدا می کردند و آب از درز شان به درون نفوذ می کرد، نور ضعیف شمعی پیدا بود‌. فضا ربانیت یک کلیسا را پژواک می در مجاورت عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت در مجاورت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msolangeg بازدید : 2 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 14:40

فعلا بک گراند مشکی فقط آرومم می کنه! از خواب بیدار شدم، صورتمو شستم، قرص تهوع رو بلعیدم، اومدم نشستم سعی کردم کمی رنگ آمیزی کنم با مدادرنگی‌های قشنگم، اما نتونستم ... دوباره برگشتم تو تختم ... خوابم میاد، پتو قرمزه ی مامی رو انداختم روم و یه بالش کوچولوی تازه متولد شده زیر سرم! احساس می کنم به یکم دیگه خواب نیاز دارم و بعدش روزمو شروع کنم مگه نه؟! واقعا هیچ جا واسه ادم نریدن که خیلی زود بیدار شم و فکر کنم حالا چه خبره! اون پاییز و زمستونه که صبح های زودش بیدار شدن خیلی صفا داره! خود عشق و زندگیه! طراوته! نه الان سر کیرِ تابستون! دلم می خواد خیلی چیزهای دیگه م بنویسم ولی تنبلیم میاد و حال ندارم ... حالا سعیمو می کنم ... فعلا امروز تنها کار مهمی که باید بکنم پنج درس گرامر و پنج درس لغت خوندنه! و بعد با لپتاپ فیلمی سریالی چیزی دیدن و عصر شاید بیرون رفتن یا نمیدونم ... بی قرارم ... راستی کاش زودتر یکشنبه شه من آذرو ببینم و دوباره بریم در نهایت زبان! ووش! بخولمش! هم آذرو هم زبانو! هم خودمو! در مجاورت عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت در مجاورت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msolangeg بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 12:07

هی لسن بن جوق! در مجاورت عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت در مجاورت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msolangeg بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 12:07

سولانژ، سرش را بر روی آسفالت سرد و نمناک گذاشته بود، شن ریزه ها و گل و لای زمین در گوش چپش فرو می رفتند، باران بی امان و سخت باریدن گرفته بود و چک و چک در گوش راستش می چکید، آب از طره ی موهای سیاهش شره می کرد و در یقه ی لباسش می ریخت ... موهای خیسِ به سر چسبیده ... خیابان خلوت و خالی از آدم را، خانه ها را، و ماه را مهی غلیظ پوشانده بود و حتی از جغد شب که روی شاخه های آن درخت کهنسال می نشست، خبری نبود ... سرش را روی آسفالت خیس فشار می داد و جان می کند ... سردش بود، قوز کرده و در خود مچاله شده، دست هایش را در جیب های کتش مشت کرده بود و با تمام جثه ی ریز اش روی آسفالت خم شده و گویی خوابیده بود ... قلبش چون نهنگی درون اقیانوس می تپید، به خودش می لرزید، اما دلش نمی خواست سرش را از روی آسفالت بردارد! دلش می خواست یک دانه قهوه باشد یا شاید تکه ای از موسیقیِ بی بدیلِ بنان! دلش را در خانه ای امن و عطر نان گرم جا گذاشته بود! در سرش صدای گرامافون کهنه ی قدیمی ای که خش و خش می کرد می پیچید و پیچک وار از تن احساسش بالا می رفت! ... *** ساعت شش و نه دقیقه صبح بود، تا طلوع یک ساعتی مانده بود، و گرگ و میش فضای دنج مخوفی را در جنگل می پراکند ... صدای کلاغ می آمد و پرندگان وحشی ای که سر صبح می خواندند ... باد چون دیوانه ای سرگشته خودش را به در و دیوار کلبه چوبی می کوبید، گویی می خواست کلبه را از جا بکند و با خود به ناکجا ببرد، باران بی رحمانه می بارید و انگار برای هرچه بیشتر باریدن عجله داشت.  باران چپ می زد و از پشت پنجره های چوبی کلبه ی محقر جنگلی با شیشه های لقی که زیر فشار باران صدا می کردند و آب از درز شان به درون نفوذ می کرد، نور ضعیف شمعی پیدا بود‌. فضا ربانیت یک کلیسا را پژواک می در مجاورت عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت در مجاورت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msolangeg بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 12:07

فعلا بک گراند مشکی فقط آرومم می کنه! از خواب بیدار شدم، صورتمو شستم، قرص تهوع رو بلعیدم، اومدم نشستم سعی کردم کمی رنگ آمیزی کنم با مدادرنگی‌های قشنگم، اما نتونستم ... دوباره برگشتم تو تختم ... خوابم میاد، پتو قرمزه ی مامی رو انداختم روم و یه بالش کوچولوی تازه متولد شده زیر سرم! احساس می کنم به یکم دیگه خواب نیاز دارم و بعدش روزمو شروع کنم مگه نه؟! واقعا هیچ جا واسه ادم نریدن که خیلی زود بیدار شم و فکر کنم حالا چه خبره! اون پاییز و زمستونه که صبح های زودش بیدار شدن خیلی صفا داره! خود عشق و زندگیه! طراوته! نه الان سر کیرِ تابستون! دلم می خواد خیلی چیزهای دیگه م بنویسم ولی تنبلیم میاد و حال ندارم ... حالا سعیمو می کنم ... فعلا امروز تنها کار مهمی که باید بکنم پنج درس گرامر و پنج درس لغت خوندنه! و بعد با لپتاپ فیلمی سریالی چیزی دیدن و عصر شاید بیرون رفتن یا نمیدونم ... بی قرارم ... راستی کاش زودتر یکشنبه شه من آذرو ببینم و دوباره بریم در نهایت زبان! ووش! بخولمش! هم آذرو هم زبانو! هم خودمو! در مجاورت عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت در مجاورت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msolangeg بازدید : 14 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1402 ساعت: 12:54