هزارتو/1

ساخت وبلاگ

به نام او

فردا امتحان ادبیات دارم ... فقط یک دور خوندم اونم به قصد اشنایی! :) اصلا حال ندارم لای کتابو باز کنم و بخونم ... حتی حال نگاه کردن هم ندارم ... یکم دیگه به تخت عزیزم پناه می برم و هنزفیری ها رو می ذارم توی گوشم و میرم به دنیای رویا و خیال ... عصر یه ارام بخش خوردم که مثل دیشب شش صبح نخوابم! و دیگه اینکه فیلم اخرین تانگو در پاریس فوق العاده بود ... چند بار نگاش کردم تو این چند روز و الان دارم به موزیک هاش گوش می کنم ... مارلون واقعا عشقه ... خیلی لذت بردم ... شاید بعدا درموردش بیشتر بنویسم ... نمی دونم الان باید چه احساسی داشته باشم ... پلک هام سنگین شدن و رخوت دارم ... حس خوبیه ... گاهی نباید هیچ کاری کرد ... فقط باید اروم بود و تخت گرفت خوابید و لذت برد ... تا فردا و رفتن یونی و امتحان، فقط هشت ساعت دیگه باقی مونده ... هیچی حسی ندارم به یونی ... فقط دوست دارم هر چه سریع تر از شر این امتحانات کذایی رها بشم ... رهاااا ... هنوز سر نوشتن هام به توافق نتونستم برسم و خیلی درگیرم و کلافه ... باید یه وقتی رو بزارم خیلی فکر کنم ... ولی فکر می کنم استارت کار رو از اونجایی بزنم که در حال دویدنم ... تو یه خیابون بزرگ ... دم غروب ... باید هی برم بیرون و نقشه امو مرور کنم ... باید تو ذهنم هی تصویر بسازمو داستان رو پرداخت کنم ... فردا دوست دارم عصر برم بیرون قدم بزنم و حال کنم واسه خودم ... بچرخم و بچرخم ... فکر نکنم تا مدت ها عاشقانه بنویسم ... از هرچی ادم و رابطه اس دست شستم ... من دقیقا خود فلوبرم که می گه : "ادم ها هستن برای کتاب ها" الان دارم تو چشم های مشکی سایمون زل می زنم که از روی پا تختی مدت هاست همونطور نشسته و نگاهش از چشم هام کوتاه نمیاد ... الان موزیکی که دارم گوش می کنم خیلی بهم حس شور و شوق داده و می خوام با سرعت خیلی زیادی تایپ کنم و خودمو تو این دلخوشی کوچک شناور کنم ... من باید بشینم و بنویسم ... این تکست الان هم حس می کنم انگار نمی خواستم به خاطر خواب الودگی بنویسم ولی به خودم گفتم تو باید بنویسی عزیزم، تحت هر شرایطی ... حس نایسی دارم که تنهام و از ادما فاصله گرفتم ... حالم اینطوری خیلی بهتره ... دوست دارم همین الان نوشتن اون داستانو شروع کنم ... خیلی حس شروع کردن یه چیز جدید و تازه رو دارم ... نه فقط حس خوبش، بلکه شور و شوق هم تو خودم حس می کنم ... برای نوشتن های تازه من قطعا از زندگیم وام می گیرم ... درستش هم همینه ... مثل فلوبر ... من خودمو لا به لای کتاب ها و کاغذ و قلم ناپدید می کنم ... غرق می کنم ... لذتش رو عمیقا می چشم و زندگی می کنم به سبک خودم ... احساس خواب الودگیم داره بیشتر می شه ... حس می کنم امشب دیگه اروم می خوابم ... باید برم فکر کنم ... باید به نوشتنِ بسیار و بسیار فکر کنم ... می دونم که به زودی یه اتفاق نو متولد می شه ... آی هپ سو ... 

در مجاورت عشق...
ما را در سایت در مجاورت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msolangeg بازدید : 254 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1396 ساعت: 1:24