خلسه ی ژوکوند ...

ساخت وبلاگ

در حالی که از این ترک ناب (از سری ساوندترک های سریال هوس آو کاردز!) سرشارم ... سعی می کنم و کلید های نرم و دوست داشتنی لپتاپم رو به گرمی می فشارم و شروع می کنم به نوشتن ... تا همین چند دقیقه پیش داشتم پارت ششم تنهاییی پرهیاهوِ بهومیل هرابال رو می خوندم و غرقه در افکار و احساسات آقای هانتا بودم ... یه تصمیمی گرفتم و اونم اینه که منی که انقدر روی کتاب ها و یادگرفتنشون وسواس دارم و تا هر کتاب رو نجوم و درست حسابی هضم نکنم ول کن نیستم، بهتره بنویسمش ... دقیقا هر بار هر چقدر که می خونم ... رو این حساب الان دارم به هانتا می فکرم و اینکه تو این قسمت چی بهش گذشت ... دستگاه پرس جدید کتاب ها ... مانچا و اون روبان آلوده به فضله و رد شدن از مقابل هتل رنر و چوب های اسکی و ... در حین نوشتن از لای شکاف پرده های کنار تخت بیرونو تماشا می کنم و انتظار شبو می کشم ... اره چشم انتظارشم ... روی تخت نشستم و لپتاپ روی پاهامه ... پاهای جمع شده و گاهی دراز شده ... به مانچا فکر می کنم و اینکه هانتا با خودش فکر کرد، با تموم اون کتاب خوندن هاش هیچوقت مورد عنایت قرار نگرفت ولی مانچا کسی میشه که درموردش کتاب می نویسن ... آخ جیزس! آخ کرایست ... این ترک ناب حسابی داره منو زیر و رو می کنه و به افکارم پرو بال میده ... نمی دونم توام مثل من هستی یا نه ... که با موسیقی ته دلت خالی بشه و کشف و شهود و ... چیزهایی رو احساس کنی و درک که هیچکس تا به حال بهشون فکر نکرده یا همون طور که هانتا میگه مورد عنایتشون قرار نگرفته ... هوم ... کم کم داره تاریک میشه ... اینو شکاف لای پرده ها بهم میگه ... شکاف خیلی عمیقی که از توش می تونم پنجره های چهارگوش ساختمون روبرویی رو ببینم ... اسمون ابیِ روشنه ولی یجور خاصی کدره می دونی ... چرکه دقیقا ... تموم این طیف های آبی عمیقو می دوستم و طیف نفتی و نِیوی بلو رو بیشتر ... بیشتر ... الان هانتا زیر اون طاق چوبی، زیر اون دو تن کتاب خوابه یعنی؟! نه ... همون طور مست دراز کشیده و مثل من تو فکر مانچاست ... البته من تو فکر خودشم و مانچا و تموم سی و پنج سالی که توده ی کاغذها رو توی طبله ریخت و دکمه های سبز و قرمز اون پرس دوست داشتنیش رو فشرد و عدل های کاغذ با بسته بندی های خاص ... با نوار های طلاییِ اضافات تابلوی گل های آفتاب گردون ون گوگ ... (آه خیلی ناگهانی، مثل یه جرقه یادم میاد که اسم یکی از شاگرد هامو گذاشتم گل آفتاب گردون! ...) اووم از نوشتن این روایت متنی تا اینجا چقدر خوش و خرم شدم و سبک بال! لعنتی کی فکرشو می کرد!؟ هوم، کافکا دقیقا واسه همین گفته نوشتن بیرون جهیدن از صف مردگان است ... دقیقا من الان دیگه مرده نیستم ... من واسه خودم کسی هستم می بینی؟! من واسه خودم کسی هستم، هویت دارم ... اره ... می اندیشم، می نویسم پس هستم! ;) ... دارم فکر می کنم که دیگه چی می تونم به خاطر بیارم؟! دارم فکر می کنم و لذت می برم از حرکت فوق سریع انگشت هام، و اثرشون روی این کلیدها مثل اثر کاغذهای کهنه و نو روی انگشت های هانتا ... آه آبی آسمون چرک تر شد ... دیگه می تونم بگم حسابی تیره و تار شده ... مات شده و این یعنی شروع شب ... یعنی شروع من ... یه نویسنده که خونش تو خیابون یا شایدم فرعی هفتم یا هفدهمه این جا نشسته و می نویسه ... نویسنده می نویسه از افکارش و از مکنونات قلبی که بهش یاداور میشن که اگه از کتاب ها و داستان هاشون بنویسی هرگز، هیچوقت تنها نیستی! ... نویسنده نوشتن تو اینستا رو ول کرده و اومده اینجا می نویسه چون امروز رسما اولین روزیه که گوشی نداره ... (گوشی نویسنده، گوشی شاندل، می رود که خاک بخورد در انتهای تاریک و سردِ کمد ...) فکر می کنم و این هاله ی چرخنده ی بالای سرمو، هاله ی چاکرای هفتم، چاکرای تاجمو درخشنده تر از چیزی که هست می کنه! ... فکر می کنم و می نویسم و هاله هی چرخ و چرخ ... هی براق تر میشه و تیزتر ... نمی دونم حالت استوانه اش مثلثی یا ذوزنقه هم میشه یعنی!؟ :)) ... در نهایت ذهنم به دور از هانتا و مانچا و عدل های کاغذ و دستگاه پرس و مگس ها و موش ها دارم شدیدا به فرنک فاکین آندروود که عشق منه فکر می کنم و میچم! و کلر و اون نویسنده ی کتاب، تام یتس و همه و همه ی هوس آو کاردز ... به حدودا نیم ساعت دیگه و سیزن چهار اپیزود هشت فکر می کنم ...

در مجاورت عشق...
ما را در سایت در مجاورت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msolangeg بازدید : 249 تاريخ : چهارشنبه 30 آبان 1397 ساعت: 0:36